گنجور

 
سلطان ولد

هر نبی را جدا نمازی بود

جمله را گرچه یک نیازی بود

آن نیازو نماز روحانی

که بده است آن چو روح پنهانی

هر زمانی بصورتی بنمود

می جان را بهر قدح پیمود

گه بدیگ و گهی بکاسه و جام

تا رسد در دهان و اندر کام

کاسه و کوزه عین می نبود

گرچه در کاسه ها و کوزه رود

کاسه مبدل شود ولی می نی

همه میرند جز خدا حی نی

گرچه صورت بدل شود بجهان

هست معنی یک و نگردد آن

کوزه و ساغر ار بود دیگر

می صافی کجا شود دیگر

از قدم بود این نماز بدان

گرچه بنمود آدمش بجهان

بعد هر دور گشت صورت آن

لیک معنی نگشت نیک بدان

آن نماز ار تو را بود در جان

زنده باشی همیشه جاویدان

غیر طاعت تو را نباید هیچ

عیش دنیا تو را نپاید هیچ

این بود خلق نیک تا دانی

غیر این خود بود گران جانی

دمبدم از خودی همیکاهی

تا شود از خدات آگاهی

تا نمانی تو و نماند او

بی حجاب دوی نماید رو

که من و ما حجاب این راه است

پردۀ بارگاه الله است

من و ما چیست گر نمیدانی

بشنو از من مکن گرانجانی

بد و نیکی که آن نه بهر خداست

تو یقین دان که آنهمه من و ماست

منزل آخرین بود وحدت

تا نمیری تو کی شود وحدت

هرکه پیش از فنا کند شیخی

قند او را اثر بود تلخی

همچو مردی که نان و سیر خورد

هر دمی نام عود و مشک برد

بوی آن سیر در مشام آید

گرچه ذو لفظ مش گ میزاید

بخلافش یکی دهان پر مشگ

بوی مشگ آید ار چه گوید پشگ

ور نگوید که سیر از آن گفتار

بزند بر تو بوی مشگ تتار

روح چون پاک شد زوصف بشر

بدو نیک ورا چو مشگ شمر

ور نشد پاک نیکی او را

کل بدی دان که زایدان ز هوا

کفر حلاج به ز توحید است

زانکه بی پرده شاه را دیده است

گفت واصل بسوی وصل کشد

گفت فاصل بسوی فصل کشد

هرچه مرد خدا کند نیکوست

زانکه او مرده است و فاعل هوست

کفر او را پذیر چون ایمان

درد او بهتر از دو صد درمان

اندر او پیچ تا شوی آزاد

گرچه زشتی از او شوی کش و راد

صحبت شیخ به زهر عمل است

هرکه با اونشست در عمل است

آن عمل همچو راز پنهان است

رهبرت سوی وصل جانان است

هرکه او خدمت شهان دریافت

سوی ایشان ز جان و دل بشتافت

یافت چیزی که کس بدان نرسید

دید شاهی که هیچ دیده ندید

قدرت و صنع حق چو خور پیداست

علمهای چو نم از آن دریاست

همه نام ورا ز جان خوانند

همه اش خالق جهان دانند

همه او را مسیح اند از جان

ز پری و ز دیو و از انسان

ز کلوخ و ز سنگ وزکه و کوه

از همه چیزها گروه گروه