گنجور

 
ابن یمین

مدتی در پی هوی و هوس

عرصه بر و بحر پیمودم

روز ننشستم از طلب نفسی

شب زمانی ز فکر نغنودم

چون برین مدت مدید گذشت

که ز اندیشه مغز پالودم

گشت مرآت دل چنان روشن

که یکی نقش راست بنمودم

صیقلی ساخت ز جوهر عقل

پس ز زنگ هواش بزدودم

صورت خیر و شر در آن دیدم

چشم عبرت بر او چو بگشودم

شد یقین ز انقلاب احوالم

که نه من بودم آنکه من بودم

کارم از کارخانه دگرست

نه بخود کاستم نه افزودم

بر بدو نیک چون نیم قادر

پس دل از غم بهرزه فرسودم

بعد ازین اقتدا بابن یمین

کردم و داشت راستی سودم

غایت آرزو چو دست نداد

پشت پائی زدم بیاسودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode