گنجور

 
ابن یمین

یا رب این بوی خوش از زلف دلارام منست

یا صبا همنفس نافه مشک ختن است

آفتاب رخ او در شکن زلف سیاه

همچو در سایه سنبل ورق نسترن است

گر شکر خنده آن پسته شیرین نبود

بچه معلوم توان کرد که او را دهن است

ماه رویا دهن غنچه وش خوش سخنت

چون شود خنده زنان پسته شکر شکن است

در ته چاه زنخدان تو افتاد دلم

دستگیرم خم آنزلف چو مشکین رسن است

تا بدید ابن یمین رسته دندان ترا

چون صدف جزع وی آکنده به در عدن است

آب رویش مده از آتش محنت بر باد

ز آنکه او خاک کف پای سر انجمن است

سرور ملک علاء دول و دین که درش

همچو درگاه حرم قبله هر مرد و زن است

آنکه تا بخت به درگاه ویم راه نمود

وردم الحمد لمن اذهب عنا الحزن است