گنجور

 
ابن یمین

لعل شیرین تو پیرایه در عدن است

زلف پر چین تو سرمایه مشک ختن است

سرو تا بنده بالای تو شد از دل پاک

بر زبان همه آزادی سرو چمن است

بر زنخدان تو چاهیست که دل یوسف اوست

جانم اندر غم او ساکن بیت الحزن است

گر نبندد کمر آن ماه سرافراز بناز

ور نگوید سخن آن پسته که شور زمن است

بچه دانند که دلدار مرا هست میان

بچه معلوم توان کرد که او را دهن است

لطف آنخال سیاه و رخ چون ماهش بین

نقطه عنبر تر بر ورق نسترن است

نیست ممکن که ازو صبر کنم ز آنک مرا

نور در چشم و فرح در دل و جان در بدن است

حاصل از زلف وی این دارد و بس ابن یمین

که دل آشفته و سرگشته و با صد شکن است