گنجور

 
ابن یمین

مشکین سر زلف تو که در پای کشانست

در دل رگ سود است که پیوسته بجانست

لعل تو ندا کرد که یکبوسه بجانی

ز آندم دل سودائی من در پی آنست

گر ز آنکه دلم را بود این بیع مسلم

سودیست که سرمایه اقبال جهانست

طاق خم ابروت که پیوسته بماناد

محراب دل خسته صاحبنظرانست

یاقوت لبت تا بشکر خنده در آمد

خون دل لعلش ز حسد در خفقانست

بیمار شد از چشم سیهکار تو نرگس

زردی جهان بینش دلیل یرقانست

جان و دل من شد سپر تیغ ملامت

ز آنغمزه و ابروت که چون تیر و کمانست

گفتم که ببادام سیاهت ندهم دل

لیکن چکنم پسته تو چرب زبانست

در عشق تو بر دل رقم صبر کشیدن

چون خشت زدن بر زبر آب روانست

رفتی وز پس مینگرد ابن یمینت

چون کشته که چشمش ز پی جان نگرانست