گنجور

 
ابن یمین

گر مرا جان رود اندر پی جانان از دست

وصل جانان نتوان داد بصد جان از دست

مهر روی چو مهت رونق ایمان منست

بدهم جان ندهم رونق ایمان از دست

یک دل اهل نظر در همه آفاق نماند

که نبردی تو پریچهره بدستان از دست

چون توانی که دهی داد دل شیفتگان

بده ایدوست مده فرصت امکان از دست

جان بگیر از من و بوسی بده و باک مدار

گر دهد لعل تو یکبوسه ارزان از دست

تا بدیدم من سودا زده لطفی که تراست

شد بیکباره دلم در هوس آن از دست

یکدمه وصل ترا من بجهانی ندهم

بهر دیوی که دهد ملک سلیمان از دست

چون خضر گر برهم از ظلمات شب هجر

ندهم تا بزیم چشمه حیوان از دست