گنجور

 
اهلی شیرازی

شبی که بی تو برین پیر خسته حال گذشت

شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت

مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل

که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت

خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی

تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت

نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم

نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت

ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی

که روز هجر رسید و شب وصال گذشت