گنجور

 
ابن یمین

نگارینا نمیشاید ترا گفتن برخ ماهی

که در حسنت کسی همتا ندید از ماه تا ماهی

ز نور روی تو خورشید اگر نه ذره ئی بودی

برین پیروزه او رنگش مسلم کی شدی شاهی

دلم را ز آتش اندوه بآب لطف برهاند

ز خاک پایت ار گردی کند با باد همراهی

تو قصد جان من داری و من روی تو میخواهم

ترا آئین بدی کردن مرا عادت نکو خواهی

مکن بر من ستم چندین که بر آئینه حسنت

نشاند ناگهان زنگی دلم ز آه سحرگاهی

ببازار غم عشقت کسی را میرسد سودا

که سود جان خود داند زیان مالی و جاهی

چه غم ابن یمین را ز آن که جان شد در سر کارت

غمش گر هست ز آن باشد که از حالش نه آگاهی