ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

نگارینا نمی‌شاید ترا گفتن به رخ ماهی

که در حسنت کسی همتا ندید از ماه تا ماهی

ز نور روی تو خورشید اگر نه ذره‌ای بودی

برین پیروزه اورنگش مسلم کی شدی شاهی

دلم را زآتش اندوه به آب لطف برهاند

ز خاک پایت ار گردی کند با باد همراهی

تو قصد جان من داری و من روی تو میخواهم

ترا آئین بدی کردن مرا عادت نکو خواهی

مکن بر من ستم چندین که بر آئینه حسنت

نشاند ناگهان زنگی دلم زآه سحرگاهی

به بازار غم عشقت کسی را میرسد سودا

که سود جان خود داند زیان مالی و جاهی

چه غم ابن یمین را زآن که جان شد در سر کارت

غمش گر هست زآن باشد که از حالش نه آگاهی