ای بخوبی رخ تو برده ز خورشید گرو
گشته طاق خم ابروی تو جفت مه نو
که شب از روز شناسد بیقین گر نبود
طره و چهره تو مایه ده ظلمت وضو
گر چو پروانه ز غم سوخت رقیبت چه غم است
چون زمن شمع رخت باز نگیرد پرتو
گو مکن شور و مکن کوه بتلخی فرهاد
که رسیدست بکام از لب شیرین خسرو
نه سرشکی تو که در چشم من آئی و روی
مردم چشم منی از نظرم دور مرو
گفتمش سینه چو گندم ز غمت بشکافم
گفت کز ماش بگوئید که بر ما بدو جو
دانه مهر تو کشت ابن یمین در دل تنگ
و آبش از دیده همیداد غم آمد بد رو