گنجور

 
ابن یمین

گر دلی بودی مرا در طالع و فرمان من

کی زجانان آمدی چندین ستم بر جان من

از خیال لعل او یکبوسه بربودم بخواب

هست ذوق آن هنوزم در بن دندان من

یوسف جانم چو در چاه زنخدانش فتاد

گفت رضوان رشک دارد بر من و زندان من

هست در زلف پریشانش دلم مجموع از آنک

نسبتی دارد بکار بیسر و سامان من

در میان عاشقان جادوی چشم مست او

کفر پیدا کرد و پنهان میبرد ایمان من

داغ هجر آن پری پیکر مرا کشتی بدرد

گر نبودی از امید وصل او درمان من

خوشترم آید ز عیدی کان کمان ابروم گفت

تا کی ای ابن یمین خواهی شدن قربان من