گنجور

 
ابن یمین

عارضست آن یا گل سیراب بر برگ سمن

قامتست این یا قد شمشاد یا سرو چمن

گفتم اندر وصف آنشیرین دهن رانم سخن

خود سخن در وی نمیگنجد ز تنگی دهن

در دلم مهر رخ چون ماهش امروزی مدان

سالها شد تا همی تابد سهیل اندر یمن

با رخش نوری ندارد چون چراغ نیمروز

پرتو اینشمع زرین پیکر مینا لگن

گر چه چشم مست او کشتم بکین اما مرا

تا ابد خواهد دمیدن بوی مهرش از کفن

عاشقانرا بوی زلفت ای بت یوسف جمال

هست چون یعقوب کنعانرا نسیم پیرهن

زلف چون شام ترا اگر مشک میگویم خطاست

چون زهر چین خیزدش صد نافه مشک ختن

در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه تو

خوشترست از روشنی در چشم و روح اندر بدن