گنجور

 
ابن یمین

زلف و رخسار تو دانی بچه مانند بخون

بشنو از ابن یمین تا دهدت شرح که چون

این چو خونست ولی ناشده در نافه هنوز

و آن چو خونست ولی آمده از نافه برون

دل دیوانه من تا ز رخ و طره او

دید بر گرد سمن سلسله غالیه گون

عزم کردست که رغم خرد کار افزای

نرود تا بتواند بجز از راه جنون

هر حدیثی که درو قصه لیلی نبود

ور خود آن وحی بود جمله فسانه است و فسون

عقل کار آگه من در هوس لعل لبش

هیچ دانی بچه از پای در افتاد نگون

لعل او باده نابست و مرا عقل ضعیف

عقل باشد همه وقتی بکف باده زبون