گنجور

 
جیحون یزدی

رسم نوروز شد امسال مگر دیگرگون

کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون

من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال

زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون

سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر

بهر ضحاک خزان با علم افریدون

سمن انگاری برده است زیک خامه نگار

بهر تزیین چمن با ورق انگلیون

ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر

باده باده است گرو از خرد افلاطون

ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر

رگی از عمان بگشاده فلک برهامون

خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق

برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون

نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی

آب خورده است فلک باز زچشم مجنون

قمری پاری و بلبل بچه امسالی

سازد کردند نواها بدگرگون قانون

خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت

کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون

لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف

چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان

رخشان خونی کانگیخته غلمان بر

تنشان برفی کآمیخته گویا با خون

طفلها بینی با طره چون بر غراب

لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون

پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم

لیک در خرقه زربفت همه چون قارون

ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو

از قبائی که برش رخت شقایق مرهون

تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای

جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون

لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او

خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون

شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن

سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون

هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته

وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون

تا محول شودش حال سوی احسن حال

خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون

داور مصطفوی نام که از برق حسام

خصم را بولهبی کله کند چون کانون

نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس

جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون

اوج گردون نبود همچو حضیض در او

زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون

بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی

مستی افتد زمی و خواب رود از افیون

رایش ار در بر خورشید شود روی بروی

روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون

بخت او راست بدان پایه ببالائی میل

ببزمش نچکد درد می از جام نگون

این که میگفت که با آن همه رنج ایران را

چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون

حزم او بهتر از اول بتواند افراخت

نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون

ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو

دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون

آسمان راست بمعماری کوی توهوس

اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون

گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان

چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون

از غبار قدم و نعل سم ابرش تو

نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون

کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود

آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون

هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود

زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون

ای سراج الامراکت زفر سجده تخت

یافته منصب تاج الشعرائی جیحون

در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد

در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون

بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا

لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون

تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن

که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون

به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز

کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون