گنجور

 
ابن یمین

چنان بخون دلم در زد آن پسر ناخن

که هست سرخی آنش هنوز بر ناخن

مرا گشاد و کشید آنصنم بصد دستان

هزار ناخنه در چشم و در جگر ناخن

قمر کبود رخ از بهر آن بود که زد است

بدست حسن بتم در رح قمر ناخن

مرا خبر نه و افزون شدست رنج دلم

چنانکه میشود افزوده بیخبر ناخن

رباب وار سر از پاش بر نخواهم داشت

بدین گناه گرم نی کنند در ناخن

فرو برم بحیل ناخن وفا بدلش

اگر چه می نکند کار بر حجر ناخن

منم که خشگ نیارم ازین سپس که کند

بخون ابن یمین دوست دست تر ناخن

برم قضیه بشاهی که هیبتش بربود

بترکتازی چندان ز شیر نر ناخن

شکوه افسر تخت شهی طغایتمور

که ظلم رازند از عدل در بصر ناخن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode