گنجور

 
ابن یمین

چو شمع روی تو افروخت در جهان آتش

کدام جان که نه پروانه شد بر آن آتش

ز عکس روی تو در باغ و راغ شعله زند

ز نوک لاله و از شاخ ارغوان آتش

چو بگذرد بدلم یاد شمع طلعت تو

بسان شمع شود در تنم روان آتش

ز رشک لاله سیراب تست و هیچ دگر

که نیست بی تب و بی تاب یکزمان آتش

حدیث شوق تو با خامه در میان ننهم

که زیر نی نکند هیچکس نهان آتش

بیاد مهر رخت گر بر آورم نفسی

شود ز تاب ویم شمع وش زبان آتش

مرا چو شعله آتش دلی بود نه چو شمع

که بسته باشد بر خود بریسمان آتش

بترس ز آه دلم کان چو خط تو دودی است

که زیر دامن آن هست بیگمان آتش

تو سوز ابن یمین خوار و مختصر مشمار

که گیرد از شررش عرصه جهان آتش