گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

زهی ز خوی تو بر باد داده جان آتش

فکنده آتش روی تو در جهان آتش

برای آن که به لعل تو نسبتی دارد

همی بپرورم اندر میان جان آتش

ز درد هجر تو ای ماه روی آتش خوی

به آب دیده برانداختم چنان آتش

که عمرهاست که جز در دل شکسته من

نمی دهد کس در هیچ جانشان آتش

حکیم چون متکلم شود چنین گوید

گهی که آرد در معرض بیان آتش

که چون لطیف ترین چهار ارکان است

فراز جمله ی ایشان کند مکان آتش

فسانه ایست برای شهنشه است شبیه

ز فخر ساید سر بر آسمان آتش

فراز داغ دلم پنبه چون شکیبد اگر

نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش

دلاوری که بهنگام رزم افکندی

به پیش خنجر او خاک بر دهان آتش

به سوی آتش اگر بگذرد ز قهر شود

سیه‌گلیم و سیه‌روی چون دخان آتش

وگر برو نظر التفات بگمارد

شود به خرمی شاخ ارغوان آتش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode