گنجور

 
ابن یمین

ساقی بیا که موسم نوشیدن ملست

هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست

منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی

هر جا که میروی همه جای تبذلست

بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند

کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست

بی می دمی مباش که هنگام نوبهار

شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست

بلبل نوای پرده عشاق میزند

سرو از سماع دلکش او بین که مایلست

گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر

نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست

یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس

چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست

مطرب بساز پرده عشاق و این غزل

بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست

جانا رخ تو قبله خوبان کابل است

زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست

دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن

کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست

گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد

زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست

دیدم میان ظلمت شب نور روز را

کردم بسی تأمل و جای تأملست

گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه

یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست

در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش

در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست

والا علاء دولت و ملت که آفتاب

چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست

دستور دین پناه محمد که روز رزم

گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست

از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست

وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست

ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر

از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست

وی سروری که مسرع حکم تو باد را

گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست

منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو

دایم در استفادت شعر و ترسلست

گر پای بر سر همه سیارگان نهی

گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست

در منزلی که سایس عدلت نزول کرد

با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست

نتوان جهان جاه تو آورد در خیال

زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست

در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس

در عفو یک گناه ترا صد تعللست

از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار

کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست

تا در بهار و دی شمر از تندی صبا

یکروز در سلاسل و یکبار در غلست

بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک

در پای حادثات لگد کوب چون پلست