گنجور

 
ابن یمین

منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری

سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری

درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد

یونس طاهر نسب کورا برازد سروری

آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست

یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری

و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان

رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری

هست خورشید از برای روشنی کار خویش

ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری

کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست

با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری

زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن

هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری

آخر هر روز میریزد زرشک رأی او

خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری

تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش

شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری

ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا

وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری

از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را

هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری

شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت

نزد موسی تحفه آور دست دست سامری

عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است

قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری

راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی

ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری

دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین

چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری

گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی

میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری

چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان

طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری

موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت

هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری

تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک

خلق را از فرخی هر روز عید دیگری

تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان

بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری

باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو

تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری