گنجور

 
ابن یمین

ندانم آن رخ حورست یا جمال ملک

که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک

بسان دائره کارم شدست بی سر و پای

ز عشق آن دهن همچو نقطه کوچک

زهی جمال تو بر هم شکسته رونق حور

خهی ز شرم تو اندر حجاب رفته ملک

کمان ابروی مشکین کشیده تا بن گوش

گشاده بر هدف جان عاشقان ناوک

شدست پسته شرینت شور هفت اقلیم

شگفت نیست چو دروی مرکبست نمک

خرد چو زلف ترا دید بر رخت میگفت

که هندوئیست بسی نیکبخت و بس زیرک

رخ چو ماه تو از زیر زلف میتابد

چنانک نور یقین در میان ظلمت شک

دلم چو ماهی بر خاک میطپد ز آندم

که گرد آب کشیدی ز مشک ناب شبک

مکن ستم صنما بر دلم که ناگاهی

رسد بسرور آفاق این سخن یکیک

امیر شاهنشان سرور جهان مولای

که صیت عدل ویست از سماک تا بسمک

محیط مرکز رفعت که تیغ معدلتش

کند ز صفحه گیتی نشان حادثه حک

چو کلکش از پی ضبط جهان میان دربست

فکند مهر شبان گرگ بر سر شیشک

ز بیقراری کلکش جهان گرفت قرار

چنان کز آب نیابد دگر گزند آهک

بظل رأفتش ار فی المثل رود گنجشک

شود موافق طبعش چو دانه سنگ تفک

ز رشک نفحه گلزار خلق فایح او

مژه بدیده دشمن درون شدست خسک

بگاه کوشش و بخشش بر او حسد دارد

روان رستم دستان و یحیی برمک

ز بیم خنجر او خصم مأمنی میجست

قضا بگوشه چشمش نمود هفت درک

توئی که خصم تو در عرضگاه نقد هنر

دو روی همچو زر آمد سیاه دل چو محک

نوشت قاضی تقدیر بر صحیفه دهر

امارت همه روی زمین بنام تو چک

چو گشت مرکب قدر تو ابلق گردون

شدند ماه و خورش گوی گردن و طاسک

قضا چو تیغ قدر پیکر تو در گه رزم

ز حرف تیغ تو خواند این که العد و هلک

سزد که خصم تو نالد رباب وار از آنک

خمید قامتش از بار فسق همچو خرک

حیات حاسد جاهت بیکنفس گروست

رسید نوبت آن کان ازو شود منفک

چو گشت ابن یمین مادحت مسلم شد

له ولایه فضل کما الاماره لک

سپاه فکر من آفاق را گرفت چنانک

دعای جاه تو لشکر کش است و فتح یزک

منم بتربیت اولی ولیک پیش از ما

وجود فاطمه بودست و غیر برده فدک

همیشه تا بتموز و به دی خلایق را

دهد بگرمی و سردی خلاص جنبش و تک

جهان بحکم تو بادا چنانک گر خواهی

کند اشارت تو بسته بر قضا مسلک

چو قمری آنکه بگردنش طوق حکمت نیست

خروس وار مبادش جز اره بر تارک