گنجور

 
اهلی شیرازی

ز دست ناله سگ او بقصد جان من است

یقین که ناله من دشمن نهان من است

معاشران همه رادست بر دهان من است

زبسکه گوش جهانی پر از فغان من است

بشهر بر سر هوی کوی داستان من است

مرا فراق تو تا کی بداغ می سوزد

که دل بحسرت یکدم فراغ می سوزد

زدود دل همه روزم دماغ می سوزد

درون من همه شب چون چراغ می سوزد

مگر فتیله او مغز استخوان من است

چو جان من نشود جز بمرگ من دلشاد

مرا خلاص ز مردن کسی نخواهد داد

مگر ز روی وفا دوستان پاک نهاد

دعای عمر کنندم ولی قبول مباد

مرا چو زنده نمیخواهد آنکه جان من است

بتی که جز غم او مایه طرب نبود

دلم نمیدهد و گفتن ام ادب نبود

کنون که دل شد و جان نیز بی تعب نبود

به بیدلی اگرم جان رود عجب نبود

چو دل نمیدهدم آنکه دلستان من است

اگر چه نیست ز عشقت به نیک و بد ترسم

ولی ز هجر تو ایشوخ سر و قد ترسم

تو دوری از من از هلاک خود ترسم

میان جان و تنم دوری او فتد ترسم

ز دورییی که میان تو و میان من است

تو آفتابی و سر تا قدم ز نور خدا

ز شمع روی تو روشن شدی خجسته سزا

که بیتو زنده بود ای حیات روح فزا

تو در درون دل از جان خسته تنگ میا

که یک دو روز درین خانه میهمان من است

مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک

اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ

وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع

تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک

همین بس است که گویی که خسرو آن من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode