گنجور

 
ادیب صابر

زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد

جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک

جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک

بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک

زمانه از همگان بر من است مستولی

که نزد او همه حق من است مستهلک

فغان از او که به صد سال گفت نتوانم

به صد هزار زبان از جفای او صد یک

فسانه شد همه احوال من به بود و نبود

فساد گشت همه عمر من به لی و به لک

کدام طبع که ازمن در او نخاست حسد

کدام سینه که از من در او نرست خسک

زغیر خویش به شایستگی پدید آیم

به وقت تجربه چون بر زنند زر به محک

چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل

چو شادی از غم و نیک از بد و یقین از شک

از آنکه معتقد مرتضا و فاطمه ام

که زین حصول درج باشد و خلاص درک

ز روزگار به دردم زدوستان محروم

چو مرتضی زامامت چو فاطمه زفدک

زبس که بی نمکی کرد با من این ایام

در آب دیده گریان گداختم چو نمک

(سپهر پیر به من آن کند که اهل خرد

هزار عیب کنند ار چنان کند کودک)