گنجور

 
جامی

چو جزو لایتجزاست آن دهان بی شک

چگونه جان منش گشت جزو لاینفک

تهی ست سبحه زاهد ز گوهر اخلاص

هزار بار من آن را شمرده ام یک یک

به تیغ حادثه گردون کجا تواند کرد

نهان ز نامه عشقت حکایت ما حک

من آن نیم که شوم تارک سجود درت

گرم رسد به مثل از تو تیغ بر تارک

غمت مباد ترشح کند ز سینه چاک

ز غمزه کاش به هم دوزیش به یک ناوک

دبیر صنع نوشته ست گرد عارض تو

به مشک ناب که الحسن و الملاحة لک

بشوی دل ز قوانین عقل و دین جامی

که سر عشق بدینها نمی شود مدرک

 
 
 
ادیب صابر

زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد

جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک

جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک

بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک

زمانه از همگان بر من است مستولی

[...]

حکیم نزاری

فسردگان چه شناسند قدرِ سورِ فلک

که عاشق است که نشناسد از قدم تارک

به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست

در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک

کمالِ عشق نمی دانی و مرا هم نیست

[...]

ابن یمین

ندانم آن رخ حورست یا جمال ملک

که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک

بسان دائره کارم شدست بی سر و پای

ز عشق آن دهن همچو نقطه کوچک

زهی جمال تو بر هم شکسته رونق حور

[...]

اهلی شیرازی

مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک

اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ

وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع

تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه