چو جزو لایتجزاست آن دهان بی شک
چگونه جان منش گشت جزو لاینفک
تهی ست سبحه زاهد ز گوهر اخلاص
هزار بار من آن را شمرده ام یک یک
به تیغ حادثه گردون کجا تواند کرد
نهان ز نامه عشقت حکایت ما حک
من آن نیم که شوم تارک سجود درت
گرم رسد به مثل از تو تیغ بر تارک
غمت مباد ترشح کند ز سینه چاک
ز غمزه کاش به هم دوزیش به یک ناوک
دبیر صنع نوشته ست گرد عارض تو
به مشک ناب که الحسن و الملاحة لک
بشوی دل ز قوانین عقل و دین جامی
که سر عشق بدینها نمی شود مدرک
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به بیان عمق عشق و وابستگی به معشوق میپردازد. شاعر به این نکته اشاره میکند که عشق واقعی جزو لاینفک وجود انسان است و نمیتوان آن را از دل دور کرد. او با تأکید بر خلوص و صداقت، به زاهدان و دینداران اشاره میکند که ممکن است از راستی و عشق خالی باشند. شاعر بر این باور است که حوادث و مشکلات نمیتوانند عشق او را تحت تأثیر قرار دهند و عشقش به معشوق حقیقتی است که نمیتوان آن را پنهان کرد. او همچنین میخواهد احساساتش فراتر از قوانین عقل و دین برود، زیرا عشق را نمیتوان با هیچ منطق یا تعریفی محدود کرد.
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که آن دهانِ بینقص، جزئی از وجود من باشد در حالی که من به اصل خودم متصل هستم و هیچچیز نمیتواند مرا از آن جدا کند؟
هوش مصنوعی: سبحه زاهد از جواهر اخلاص خالی است و من بارها آن را یک به یک شمردهام.
هوش مصنوعی: به خاطر حوادث و مشکلات زندگی، چگونه میتوان داستان عشق ما را که در نامهات نوشته شده است، پنهان کرد؟
هوش مصنوعی: من فردی نیستم که در برابر تو سر به سجده بگذارم، بلکه هنگامی که خشم تو به من برسد، مانند تیغی بلا نسبت به دیگران بر سرم فرود میآید.
هوش مصنوعی: غم تو باعث نشود که قلبم پاره پاره شود، ای کاش چشمانت با یک تیر به هم گره بخورند.
هوش مصنوعی: نویسندهی زیباییها، چهرهی تو را با مشک خالص توصیف کرده است، که تو به راستی نمونهی زیبایی و لطافت هستی.
هوش مصنوعی: دل را از محدودیتهای عقل و دین رها کن و از شراب عشق بنوش، زیرا این عشق درک و تفسیر نمیشود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد
جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک
جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک
بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک
زمانه از همگان بر من است مستولی
[...]
فسردگان چه شناسند قدرِ سورِ فلک
که عاشق است که نشناسد از قدم تارک
به وصف و شرح چه حاجت درین سخن شک نیست
در آفتاب کسی را چه اشتباه و چه شک
کمالِ عشق نمی دانی و مرا هم نیست
[...]
ندانم آن رخ حورست یا جمال ملک
که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک
بسان دائره کارم شدست بی سر و پای
ز عشق آن دهن همچو نقطه کوچک
زهی جمال تو بر هم شکسته رونق حور
[...]
مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک
اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ
وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع
تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک
ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.