گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابن یمین

چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش

وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش

هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل

وز لباس آل عباس است اکثر بسترش

همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود

جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش

غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب

گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش

همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک

در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش

خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی

اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش

در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد

تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش

گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست

ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش

راستی مانند تیری قامت و بالای اوست

کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش

سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک

جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش

چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام

لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش

هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها

یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش

خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود

گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش

بس که میارد منی در سر بگاه کارزار

لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش

خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب

هست دائم مقتبس از نور رأی انورش

ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود

همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش

مینماید بدسگال ملک را وقت جدال

حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش

مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام

از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش

آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او

آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش

حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک

سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش

جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را

گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش

دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار

چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش

و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او

زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش

زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم

این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش

صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک

شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش

ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد

نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش

تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار

کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش

نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود

کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش

جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت

آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش

تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری

باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش

هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب

زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش