گنجور

 
اهلی شیرازی

نیست عیب از لاله گر لافد به گلبرگ ترش

هرکه در صحرا درآید عقل باشد کمترش

شمع من کاش از سر بیمار هجران بگذرد

کز نظر خواهد شد امشب تا بروز محشرش

بر لب آمد جان بیمارم چه باشد کز کرم

تازه سازد جانم از بوی لب جان پرورش

تابش آتش اگر از آب ننشیند چرا

سوز دیگر میکند پیدا دلم از خنجرش

ما و سوز دل که عالم گر پر از آب بقاست

مرغ آتشخواره جز آتش نباشد در خورش

اینچنین کز سوختن اهلی به بیماری فتاد

خیزد از جا گر برانگیزد صبا خاکسترش

هرکه او لب تشنه مُرد از عشق ، باشد در بهشت،

آتش لب تشنگی بنشاند آب کوثرش

من کز از استغنای عشقم سوی شاهان چشم نیست

چشم دارم التفاتی از گدایان درش