گنجور

 
ابن حسام خوسفی

دلم فریفتهٔ آن شمایل عربی‌ست

که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبی‌ست

خیال لعل لبش در درون سینه من

چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبی‌ست

بکشت فتنهٔ چشمش مرا و می‌بینم

که همچنان نظرش سوی من به بولعجبی‌ست

مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی

میان قوم چو اندر میان فرقه نبی‌ست

مخار پای دل رهروان به خار جفا

که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبی‌ست

مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی

که شوربختی مردم ز راه کم‌ادبی‌ست

کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش

به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبی‌ست

ز جام لم یزلی جرعه‌ای به من دادند

مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبی‌ست

مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام

که عادت فلک دون‌پرست منقلبی‌ست

برو به آب قناعت بشوی دست طمع

که بیش حرمت مردم ز فرط کم‌طلبی‌ست