ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می‌کنم

دامن از اشک چو مروارید تر پُر می‌کنم

سال‌ها سودای ابروی تو در سر داشتم

بار دیگر آن خیال کج تصور می‌کنم

از وجودم تا عدم مویی نماند در میان

در میانه چون به باریکی تفکُّر می‌کنم

باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر

در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می‌کنم

گر دهی فخرم به مقدار سگان کوی خویش

من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می‌کنم

تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام

روی سوی روشنایی چون سمندُر می‌کنم

جبرئیل از منتهای سدره آمین می‌کند

چون دعای شاه عادل بایسنقر می‌کنم