گنجور

 
بلند اقبال

نمی شنیدم اگرگاهی از لبت سخنی

نبودهیچ گمانم که باشدت دهنی

به حسن مادر گیتی نزاده همچو توئی

به عشق دیده دوران ندیده همچومنی

نه کس چوخد تو دیده است ماه در فلکی

نه همچو قد تو رسته است سرودرچمنی

به غیر از این که تو را تن عیان به پیرهن است

که دیده روح مجسم میان پیرهنی

به چاه یوسف یعقوب اگر اسیر افتاد

تویوسف منی وباشدت چه ذقنی

منم تووتومنی هیچکس به جز من وتو

ندیده است که باشد دو روح در بدنی

هر آنکه از می لعل توقطره ای بچشد

به کام اوندهد لذتی شراب دنی

از آن به زلف توافتاده پیچ وتاب وشکنج

دل شکسته ز بس بسته ای به هر شکنی

کسی ندیده به بتخانه ها بتی چون تو

که باشدش دلی از آهن وز سیم تنی

چو آنغزال ز صیادکرده رم هرگز

به دام کس نتوان آردت به هیچ فنی

دمید عاقبت الامر خط به گرد لبت

ببین که خاتم جم شد نصیب اهرمنی

به زلف خویش بگو رهزنی دگر نکند

که سر برند به هر جا که هست راهزنی

ز عشق دوست کشد دست کی بلنداقبال

اگر بمیرد و پوشند برتنش کفنی