گنجور

 
بلند اقبال

میان دلبران باشد مرا یک یار عیاری

که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری

کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد

که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری

که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران

به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری

به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم

دل من را پرستاری نماید چشم بیماری

رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم

گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری

ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه

دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری

به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر

ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode