گنجور

 
بلند اقبال

فغان که یار ندارد به ما سر یاری

مگر کندمددی فضل حضرت باری

سفیدگشت مرا موی در سیه بختی

امان ز گردش گردون و چرخ ز نگاری

از آن زمان که ز من گشته یار من بیزار

ز زندگی دل و جانم گرفته بیزاری

به روز وشب نبود مونسم به جز افغان

به سال ومه نشودهمدمم مگر زاری

شنیده ام که بودچشم یار من بیمار

برو طبیب که خوش صحبتی است بیماری

مگو بگفته ناصح چرا ندادم دل

ربوده دل ز کفم طره اش به طراری

از آن زمان که گرفتار عشق گشته دلم

ندیده ام به برگلرخان مگر خواری

بتا بیا وخلاصم کن از غم هجران

چه باک اگر گذری بر سرم به غمخواری

چو لاله زار بود دامن بلند اقبال

ز بسکه خون دل ازدیده می کند جاری