گنجور

 
بلند اقبال

مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری

نمی‌دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری

زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش

به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی‌باری

غلط می‌باشد ار من از تو در عالم وفا جویم

که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی‌کاری

مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او

کس ار دشمن بود با من ز جان و دل بدو یاری

ز زهر قهر تو هرگز نخواهد شد کسی ایمن

چو اندر آستین حضرت خیرالبشر ماری

عجب دون‌پرور و ناکس‌نوازی الحذر از تو

گلی از بهر هر خار و برای هر گلی خاری

بلند اقبال را نبود هوای همسری با تو

چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری