گنجور

 
بلند اقبال

کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی

بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی

دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم

کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی

عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری

به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی

ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون

دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی

به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی

بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی