گنجور

 
بلند اقبال

ما ز گیسوی پریشانی تو آشفته تریم

زخیال لب چون لعل تو خونین جگریم

نه ز خاکیم ونه از آب ونه از آتش وباد

آدمی شکل ولیکن نه ز جنس بشریم

آگه از عالم اسرار وخبر ازهمه کار

لیک افتاده چومستان وز خودبی خبریم

گنج قارون بر ما هست تلی خاکستر

که ز اشک ورخ خودمعدن زروگهریم

تلخ کامیم به کام همه هستیم چو زهر

پای تا سر همه شوریم ولی نیشکریم

دل ما دیده بسی دلبر وآمد برتو

لوحش الله که چه صافی دل وصاحب نظریم

همه گفتیم ولی ذکر بلند اقبال است

ما چه نیکی طلبیم از توکه از بد بتریم