گنجور

 
بلند اقبال

تا که خود را ز بر دوست جدا می‌بینم

مبتلای غم و در بند بلا می‌بینم

دل و جانم اگر از عشق فنا شد، غم نیست

که بقای همه را من به فنا می‌بینم

می‌ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق

که از او رابطهٔ شاه و گدا می‌بینم

سر مویی ز طبیبان نکشم منت از آنک

درد خود را به لب یار دوا می‌بینم

پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم

زلف او را به صفت پرّ هما می‌بینم

به خدا ذره‌ای از پرتو روی مه ماست

این همه نور که با مهر سما می‌بینم

هر کجا می‌نگرم پرتو نور رخ اوست

از چراغ دل و دیده چه ضیا می‌بینم

کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید

فیض‌هایی که من از باد صبا می‌بینم

دوش وقت سحر آورد مرا مژده و گفت

دلبرت را به سر صلح و صفا می‌بینم

گفتمش یار کجا بود و چه فرمود مگر

که تو را این همه با فرّ و بها می‌بینم

گفت می‌گفت مرا هست بلنداقبالی

که نوازم گرش از وصل روا می‌بینم