گنجور

 
بلند اقبال

نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم

خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم

به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم

ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم

مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین

نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم

شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی

شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم

کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر

چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم

توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن

مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم

ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل

که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم

تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن

زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم

سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو

چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم