گنجور

 
بلند اقبال

می دهی درد سرم چند ای طبیب

دردما را چاره باید ازحبیب

دستم از دامان وصلش کوته است

ای خدا یا وصل یا مرگ رقیب

روز و شب نالم ز عشق روی او

چون به گلشن در بهاران عندلیب

نی عجب چشمش گر از من برد دل

چشم مست اوبودعابد فریب

حیف کو دور از لب ودندان ماست

گو که به باشد زنخدانش ز سیب

یک نگه کرد وزمن شش چیز بود

دین ودل تاب وتوان صبر وشکیب

می سزد از پی فراقش را وصال

چون فرازی دارد از پی هر نشیب

همچو من نبود بلنداقبال کس

گر وصال او مرا گردد نصیب