گنجور

 
صوفی محمد هروی

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

در جواب او

گر چون برنج پیر و چو نان ناتوان شدم

هر گه که بوی قلیه شنیدم جوان شدم

پالوده داشتم هوس اکنون هزار شکر

«بر منتهای همت خود کامران شدم .»

اسرارها که در دل گیپا نهاده اند

از یمن کله بود که واقف از آن شدم

قصاب را ز شوق و تمنای قلیه باز

گردن نهم برای...برآن شدم

عیبم مکن که بی سر و سامان و سوکوار

بی آفتاب طلعت جانبخش نان شدم

از شوق زلبیای عسل باز بنگرید

جاروب کش به خانه حلواگران شدم

کاری به غیر لوت زدن نیست بابشان

زان روی بنده معتقد صوفیان شدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode