گنجور

 
بلند اقبال

جز رخ یار آتشی سوزنده باشد کی در آب

ماهیان را کرد بریان عکس روی وی درآب

در دل وچشم من از یاد میان وقد او

کرده موئی جا در آتش رسته گوئی نی در آب

در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلی

آب می گردد چکد گر قطره ای از می در آب

جان سپارم یکدم ار اشک از سر من نگذرد

همچو آن ماهی که دارد خویشتن را هِی در آب

بر شتر ای ساربان، یار مرا محمل مبند

ورنه اشکم ناقه ات را می کند تا پی در آب

از دوچشمم گر بریزد اشک چون طوفان نوح

عالم و آدم همه گردند یکسر طِی در آب

جز بلنداقبال کز غم سوزد ودراشک چشم

جای دارد ، جای می گیرد سمندر کِی در آب ؟