گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بلند اقبال

نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما

زر چه باشد به نثار قدم او سر ما

روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست

که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما

من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست

شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما

هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم

سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما

روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم

پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما

ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار

که گر آید به برم می نشود باور ما

سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم

گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما

 
 
 
منوچهری

روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما

خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما

چون شب آید برود خورشید از محضر ما

ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما

حکیم نزاری

ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم

قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما

به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر

[...]

کمال خجندی

بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما

غمخور ای دل که بجز غم نبود در خور ما

دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون

دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما

مفلسانیم که در دولت سودای غمت

[...]

حافظ

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

[...]

ابن حسام خوسفی

ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما

سایهٔ سرو قدت دور مباد از سر ما

هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت

آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما

روی تو اختر سعد است و مرا از طالع

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه