گنجور

 
بلند اقبال

چهر تو آتش است وزلفت دود

چشمم از دود توست اشک آلود

سر رزم که باشدت کز زلف

به بر وسر توراست جوشن وخود

ز آمد و رفتن تودلگیرم

کامدی دیر و رفتی از بر زود

جستم از عقل چاره ای به غمش

عشق ناگه به گوش من فرمود

عقل در کار خویش حیران است

کس بدین درد چاره ای ننمود

بارک الله ز عشق کز همت

در دولت به روی من بگشود

داد منصب مرا بلند اقبال

کرد از لطف خود مرا خشنود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode