گنجور

 
بلند اقبال

پرده را بردار از رخسار بود

مات وحیرانم کن از دیدار خود

بنگر اندر آینه بر روی خویش

تا بگردی عاشق رخسار خود

بشکند تا نرخ عنبر قدر مشک

شانه کش بر زلف عنبر بار خود

لاله سان خونین دلم را داغدار

کرده ای از نرگس بیمار خود

ای بت ترسا چو صنعان عاقبت

بت پرستم کردی از زنار خود

ای شده ضحاک عهد ما ز ما

تا به کی گیری دمار از مار خود

شد کنارم گلشن از بس ریختم

بی توخون از دیده خونبار خود

بربلنداقبال خویش انعام کن

بوسه ای از لعل شکر بار خود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode