گنجور

 
انوری

ای به شاهی ز همه شاهان فرد

مشتری طلعت و مریخ نبرد

آسمان مثل تو نادیده به خواب

مجلس و معرکه را مردم و مرد

بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش

همتت سایه از آن سان گسترد

که در آن سایه کنون مادر شاخ

همه بی‌خار همی زاید ورد

با رهت کان نه به اندازهٔ ماست

با هوای تو کز او نیست گزرد

بر توان آمدن از دریا خشک

بر توان خاستن از دوزخ سرد

باست ار سوی معادن نگرد

لعل را روی چو زر گردد زرد

مسرع حکم تو صد بار فزون

چرخ را گفته بود کز ره برد

گرنه از عشق نگینت بودی

زانگبین موم کجا گشتی فرد

ای به جایی که کشد خاک درت

دامن اندر فلک باد نورد

مدتی بود که می‌کرد خراب

کشور شخص مرا والی درد

من محنت زده در ششدر عجز

بی‌برون شو شده چون مهرهٔ نرد

تا یکی روز که در بردن جان

تن بی‌زور مرا می‌آزرد

وارد حضرت عالی برسید

چون درآمد ز درم بردابرد

ناسگالیده از آن سان بگریخت

که تو هم نرسیدیش به گرد

بنده را پرسش جان‌پرور تو

شربتی داد که چون بنده بخورد

جان نو داد تنش را حالی

وان به غارت شده را باز آورد

پس از این در کنف خدمت تو

زندگانی بدو جان خواهد کرد

تا که بر گرد زمین می‌گردد

کرهٔ گنبد دولابی گرد

در جهان داری و ملکت بخشی

چو سکندر همه آفاق بگرد