گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

نام آن جناب مولانا نورالدین عبدالرحمن. ولادتش در سبع و عشر و ثمان مأته. نسبتش به محمد شیبانی که از مجتهدین حنفی بوده می‌رسد. پدرش نظام الدین احمد و جدش شمس الدین محمد دشتی. چون اصل ایشان ازمحلهٔ دشت اصفهان بوده به این لقب ملقب بوده‌اند و خود مولانا جامی در بدو حال، دشتی تخلص می‌نمود. در هنگام اقامت در جام و هرات، تخلص خود را جامی قرار داده. در سبب این تخلص خود فرموده است:

قطعه

مولدم جام و رشحهٔ قلمم

جرعهٔ جام شیخ الاسلامی است

لاجرم در میان اهل سخن

به دو معنی تخلصم جامی است

غرض، بعد ازتحصیل کمالات، طالب حالات معنوی و مقامات عرفانی گردید و به خدمت جمعی کثیر از مشایخ زمان رسیده. شیخ سعدالدین کاشغری او را به خدمت خواجه عبیداللّه احرار دلالت نمود، ارادت او را گزید و به مقامات بلند فایز گردید. تألیفات و تصنیفات بسیار دارند. مثنویات اشعار ایشان مشهور است. از جمله: سلسلة الذهب، سلامان و ابسال، تحفة الاحرار و سبحة الابرار، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون، خردنامهٔ اسکندری، کتب سبعهٔ آن جناب. دیگر شواهد النبوه، نفحات الانس، اشعة اللمعات، لوایح، شرح قصیدهٔ ابن فارض، شرح بیت امیرخسرو، سخنان خواجهٔ پارسا، ترجمهٔ چهل حدیث، مناقب مولوی و خواجهٔ انصار، بهارستان، شرح رسالهٔ مناسک حج، رسالهٔ عروض و قافیه، رسالهٔ موسیقی، فوائد ضیائیه، رسالهٔ معمی، دیوان اشعار. مدت هشتاد و یک سال عمر فرمود. در سنهٔ ۸۹۸ رحلت نموده. از اشعار آن جناب

نوشته می‌شود:

غزلیات

عشق است وبس که دردوجهان‌جلوه‌می‌کند

گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا

یک صوت بر دوگونه همی آیدت به گوش

گاهی صدا همی نهی‌اش نام، گه ندا

٭٭٭

من و مستی و ذوق می‌پرستی

چه کار آید مرا کشف و کرامات

سلوک راه عشق ازخود رهاییست

نه قطع منزل و طی مقامات

٭٭٭

اول همه تو بودی و آخر همه تویی

این لاف هستی دگران در میانه چیست

٭٭٭

نیست در افسردگان ذوق سماع

ورنه عالم را گرفته است این سرود

جای زاهد ساحل وهم و خیال

جان عارف غرقهٔ بحر شهود

٭٭٭

هیچکس سرّ دهانت به حقیقت نشناخت

هرکسی بهر دل خود سخنی می‌گوید

٭٭٭

کیست آدم عکس نور لَمْیَزَلْ

چیست عالم موج بحر لایَزَالْ

عکس را کی باشد از نور انقطاع

موج را کی باشد از بحر انفصال

٭٭٭

ساری است سر عشق در اعیان علی الدوام

کالْبَدْرِ فی الدُّجْیَةِ و الشَّمْسِ فی الغَمامِ

ممکن زتنگنای عدم ناکشیده رخت

واجب به جلوه گاه عدم نانهاده گام

در حیرتم که این همه نقش غریب چیست

بر لوح صورت آمده مشهود خاص و عام

٭٭٭

صوفی چه فغان است که مِنْاَیْن الی اَیْن

این نکته عیان است مِنْالعِلمِ اِلی العَین

جامی مکن اندیشه ز نزدیکی و دوری

لاقُرْبَ ولابُعْدَ ولاوَصْلَ ولابیْنَ

لاف قوت مزن ای پشهٔ لاغر که شکست

زیر این بار گران پشت همه پیل تنان

از خرابات نشینان چه نشان می‌طلبی

بی نشان ناشده زایشان نتوان یافت نشان

رباعیات

ای آن که به قبلهٔ وفا روست ترا

بر مغز چرا حجاب شد پوست ترا

دل در پی این و آن نه نیکوست ترا

یک دل داری بس است و یک دوست ترا

٭٭٭

هم سایه و همنشین و هم ره همه اوست

در دلق گدا واطلس شه همه اوست

در انجمن فرق ونهانخانهٔ جمع

باللّه همه اوست ثُمَ باللّه همه اوست

٭٭٭

بر شکل بتان ره زن عشاق حق است

لا بلکه عیان در همه آفاق حق است

چیزی که بود ز روی تقیید جهان

باللّه که همان زوجهٔ اطلاق حق است

٭٭٭

راهی است ز حق به خلق بس روشن و راست

راهی است ز خلق سوی حق بی کم و کاست

هرکس که از آن رهش رسانند رسید

هرکس که درین رهش فکندند بجاست

٭٭٭

آن را که فنا شیوهٔ فقر آیین است

نی کشف و یقین نه معرفت نه دین است

رفت او ز میان همی خدا ماند خدا

الْفَقْرُ اذا تَمَّ هُوَ اللّهُ این است

٭٭٭

یک خط به هنر یکی به عیب اندرکش

وانگه تتق از جمال غیب اندرکش

چون جلوهٔ آن جمال بیرون زتو نیست

پا در دامان و سر به جیب اندر کش

٭٭٭

مجموعهٔ کون را به قانون سَبَق

کردیم تصفح ورقاً بعد ورق

حقا که ندیدیم و نخواندیم در آن

جز ذات حق و شؤون ذاتّیهٔ حق

٭٭٭

هرجا که وجود کرده سیراست ای دل

می‌دان به یقین که محض خیراست ای دل

هرشر ز عدم بود غیر وجود

پس شر همه مقتضای غیر است ای دل

٭٭٭

بنگر به جهان سر الهی پنهان

چون آب حیات در سیاهی پنهان

پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه

شد بحر در انبوهی ماهی پنهان

٭٭٭

ای ذات تو در شأن همه پاک از شین

نه در حق تو کَیفَ توان گفت نه اَیْن

از روی تعین همه غیرند صفات

با ذات تو از روی تحقق همه عین

٭٭٭

با گلرخ خویش گفتم ای غنچه دهان

هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان

زد خنده که من به عکس خوبان جهان

در پرده عیان باشم و بی پرده نهان

٭٭٭

چیزی که نه روی در بقا باشی ازو

آخر هدف تیر بلا باشی ازو

از هرچه به مردگی جدا خواهی شد

آن به که به زندگی جدا باشی ازو

٭٭٭

ای در حرم قدس تو کس را جا نه

عالَم به تو پیدا و تو خود پیدا نه

ما و تو ز هم جدا نه‌ایم اما هست

ما را به تو حاجت و ترا با ما نه

٭٭٭

گر در دل تو گل گذرد گل باشی

ور بلبل بی قرار بلبل باشی

تو جزوی و حق کل است و گر روزی چند

اندیشهٔ کل پیشه کنی کل باشی

٭٭٭

عالم بود ار نهر ز عبرت آری

نهری جاری به طورهای طاری

واندر همه طَوْرهای نهر جاری

سریست حقیقة الحقایق ساری

٭٭٭

ای برده گمان که صاحب تحقیقی

وندر صفت صدق و یقین صدیقی

هر مرتبه از وجود حکمی دارد

گر فهم مراتب نکنی زِندیقی

مِنْسلسلة الذهب

جَلَّ مَنْلا الهَ إلّا هُو

لاتَقُلْکَیْفَ هُوَ وَلامَا هُو

کَلَّ فی نَعْتِ ذاتِهِ الأَلْسُنْ

حَار فی نُوْرِ وَجْهِهِ الأَعْیُنْ

لمعات جمال او ظاهر

سُبُحات جلال او قاهر

این چه مجد و بهاست سبحانه

وین چه عز ما أَعزَّ سُلْطانَهُ

دو جهان جلوه گاه وحدت تو

شهد اللّه گواه وحدت تو

پرتو روی تست از همه سو

همه را رو به تست از همه رو

ای ظهور تو با بطون دمساز

ای بروز تو با کمون هم راز

احدی لیک مرجع اعداد

واحدی لیک مجمع اضداد

ظاهری با کمال یکتایی

باطنی با وفور پیدایی

ایمنی از تغیّر و تبدیل

فارغی از تحیّر و تحویل

یا جَلِیَّ الظُّهُورِ والإشْراق

چیست جز تو در انفس و آفاق

لَیْسَ فی الکائناتِ غَیْرَکَ شَیء

اَنْتَ شَمْسُ الضُّحَی وَغَیْرَکَ فَی

هم مقید خود است و هم مطلق

گه زباطل نموده گه از حق

اوست مغز جهان جهان همه اوست

خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست

٭٭٭

آدمی چیست برزخی جامع

صورت خلق و حق درو واقع

نسخهٔ مجمل است و مضمونش

ذات حق و صفات بی چونش

متصل با دقایق جبروت

مشتمل بر حقایق ملکوت

باطنش در محیط وحدت غرق

ظاهرش خشک لب به ساحل فرق

صورت نیک و بد نوشته درو

حیرت دیو و دد سرشته درو

بود عکس جمال ایزد پاک

اگر ابلیس پی نبرد چه باک

خواب مرگ و حیات بیداریست

صلح مرگ از حیات بی زاریست

باشد ای کرده رو به راه طلب

نیم عمر تو روز و نیمی شب

شب تو چون همه گذشت به خواب

عمر تو نیمه شد به وقت حساب

بر تو خواهی دراز گردد روز

چیزی از شب بدزد و به روی دوز

قصد شبگیر کن که بی شبگیر

نیست این راه انقطاع پذیر

اِنّ لِلّه مَنْزَلَ الْبَرَکات

فِی احانین دَهْرِ کُمْنفحات

ای بسا نفحه آمد و تو به خواب

بر مشامت زد و تومست و خراب

می‌دهد بوی گل نسیم سحر

لیک از آن، مردِ خفته را چه خبر

آنکه بیدار نی نیافت نصیب

آنکه بیمار نی نخواست طبیب

هیچ دانی که این چه جلوه گریست

آینه چیست وندر آینه کیست

آینه اوست اندر آینه هم

غایب از دیده و معاینه هم

مِنْسبحة الابرار

والی مصر ولایت ذوالنون

آن به اسرار حقیقت مشحون

گفت در کعبه مجاور بودم

در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه آشفته جوانی دیدم

چه جوان، سوخته جانی دیدم

لاغر و زرد شده همچو هلال

کردم از وی ز سر مهر سؤال

که مگر عاشقی ای شیفته مرد

که بدین سان شده‌ای لاغر و زرد

گفت آری به سرم شور کسی است

که چو من عاشق شیداش بسی است

گفتمش یار به تو نزدیک است

یا چو شب، روزت ازو تاریک است

گفت در خانهٔ اویم همه عمر

خاک کاشانهٔ اویم همه عمر

گفتمش یکدل و یکروست به تو

یا ستمکار وجفاجوست به تو

گفت هستیم به هم شام و سحر

درهم آمیخته چون شیر و شکر

گفتمش یار تو ای فرزانه

با تو همواره بود هم خانه

سازگار تو بود در همه کار

به مراد تو بود کارگزار

لاغر و زرد شدی بهر چه‌ای

سر به سر درد شده بهر چه‌ای

گفت رو رو که عجب بی خبری

به کزین گونه سخن درگذری

محنت قرب ز بُعد افزونست

دلم از محنت قربش خونست

هست در قرب همه بیم زوال

نیست در بُعد جز امید وصال

آتش بیم دل و جان سوزد

شمع امید روان افروزد

مِنْتحفة الاحرار

گفت به مجنون صنمی در دمشق

کی شده مستغرق دریای عشق

عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست

عاشق و معشوق درین پرده کیست

عاشق یکرنگ حقیقت شناس

گفت که ای محو امید و هراس

نیست درین پرده بجز عشق، کس

اول و آخر همه عشق است و بس

عاشق و معشوق ز یک مصدرند

شاهد غیبیت یکدیگرند

عشق به هر سینه که کاوش کند

خون دل از دیده تراوش کند

عشق مجازی به حقیقت قوی است

جذبهٔ صورت، کشش معنوی است

عشق کجا دامن آلودگی

عشق کجا، راحت و آسودگی

عشق ز وسواس بود بی غرض

عشق نه جوهر بود و نی عرض

هرکه دم از عشق زد و مُرد ازو

زندگی‌ای یافت که برخورد ازو

ای به صف تیره دلان خم زده

از صفت اهل صفا دم زده

شیوهٔ صوفی چه بود نیستی

چند تو بر هستی خود ایستی

گر تو نه‌ای این همه آوازه چیست

هر نفس، این زمزمهٔ تازه چیست

قالب تو رومی و دل زنگی است

رو که نه این شیوهٔ یکرنگی است

باطن رومی، دل زنگی که چه

رنگ یکی گیر دو رنگی که چه

رشتهٔ تسبیح تو دام ریاست

مهرهٔ آن دانهٔ دام هواست

پیش که با خاک شوی خاک شو

پیش که ناپاک روی پاک رو

بر در هر پیر کمربندیت

به که به سر تاج خداوندیت

در حرم پیر سبک سایه شو

در گهرش گنج گرانمایه شو