گنجور

 
کوهی

اگر خدا بنماید جمال بی برزخ

بسوز سینه بسوزیم چنگل هر شخ

حدیث دنیی و عقبی بنزد اهل وصال

نگر که هست بسرد فسرده تر از یخ

بجام باده صافی به بین جمال حبیب

ز دست ساقی گلگونعذار سیب زنخ

بجای مردم چشم است یار دردیده

میان ما و صنم کرده او دو صد فرسخ

دلم چو مطبخ طباخ جان بپخت دراو

بغیر پختن سودای او در این مطبخ

هزار شکر که سلطان عاقبت محمود

به میهمانی ما آمد اندر این کو نخ

چو مور لنگ کشیدم بخدمتش دل وجان

بخنده گفت چه حاصلشود ز پای ملخ

چو مؤمنان همه اخوان یکدیگر باشند

خداست مؤمن و با مؤمنان بود اواخ

بزلف خویش ببالا کشد مرا روزی

اگر بچاه ذقن اوفتاد از سروخ

همه بعجز اسیران ما عرفنا کند

اگر چه ساخته اند عارفان هزار نسخ

بید قدرت خود ساخت خم جسم تو را

بسان کوزه فخار ساخت از گل شخ

خدای در گل آدم بچل صبوح سرشت

هزار ناله و افغان و صد هزار آوخ

ز بسکه دیده انسانگریست از غم و درد

ز اشک بر رخش افتاد بیعدد رخ رخ