بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

تو را به است ز به غبغب وز سیب زنخ

به دستم آید اگر این دو یک زمان بخ بخ

ز کشته‌ها همی از بس که پشته‌ها سازی

به هرکجا که گذر می‌کنی شود مسلخ

رفو به چاک دل ما نمی‌شود جز این

که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ

به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی

روا بود شود افسرده‌تر اگر از یخ

نثار بزم حضورت اگر کنم سر و جان

همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ

مرا به جان تو نزدیک‌تر ز جان و دلی

کنند دورم اگر از برت دو صد فرسخ

چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال

چو زنگی‌اش دهی ار جا به گوشهٔ مطبخ