تو را به است ز به غبغب وز سیب زنخ
به دستم آید اگر این دو یک زمان بخ بخ
ز کشتهها همی از بس که پشتهها سازی
به هرکجا که گذر میکنی شود مسلخ
رفو به چاک دل ما نمیشود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسردهتر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سر و جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیکتر ز جان و دلی
کنند دورم اگر از برت دو صد فرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیاش دهی ار جا به گوشهٔ مطبخ