بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

تو شاه حسنی و داری ز مشک بر سر تاج

بگیر از همه دلبران عالم باج

دلم پی طلب بوسی از لبت خون شد

خدا کندکه نگردد کسی به کس محتاج

سواد طرهٔ تو برده ز آبنوس گرو

بیاض گردن تو طعنه می زند بر عاج

خبر ز حال دل من به زلف تو گردد

اسیر چنگل شهباز اگر شود دراج

به بوسهٔ حجر الاسود آرزو نکند

به خال کعبهٔ رویت نظر کند گر حاج

چه پرسی از دل من کز غم تو چون گردید

که تا خبر شوی از خشم سنگ زن به زجاج

ز عشق روی تو از شیخ شهر می بینم

بتر از آنچه ببیند حلیچ از حلاج

اگر تو تیغ کشی افکنم سپر از سر

وگر تو نیز زنی سینه را کنم آماج

ز فر بندگی تو بلنداقبالم

مکن ز سلک غلامان خود مرا اخراج