گنجور

 
اثیر اخسیکتی

مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج

بباجشان شده لکن طمع نداشته باج

شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا

سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج

به پرده دار صبا داده جان که باز افکن

جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج

مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح

مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج

ز اشک خونین او بر نشان پای حبیب

بآفتاب مجرد نهفته روی فجاج

دهانه رنگی کز چشم های چرغ کند

کنار من به عقیق آب قلزم مواج

برای عرق سلامت محیط دامن من

کشان بزورق زنگار کون سر امواج

طمع بشمع فلک باز بسته تا گشته

بحال سوخته پروانه در فروغ سراج

زو صف عاج بناگوش شاهدان همه سال

شده صحیفه دیوان او سطیحه ساج

بخوانده آیت لن تفلحوا اذن ابدا

ز خط دل گسلان بر کنار تخته عاج

نصیحتش نکنم زان کجا برسته او

کس از متاع نصیحت نبرد بوی رواج

ز عشق سنبل مفتول نیکوان همه روز

چو گل شکفته از آن بر بنفشه شب داج

وگر کزیر نباشد ز ناصحی آیم

بصدر دفتر القاب افتخار الحاج

جهان خدیو کریمان خجسته بو البرکات

کجا ز برکت و یمنش نطاق بندد پاج

اجل ز درگه او طاق طارم گردان

خجل ز طلعت او، روی کوکب و هاج

صفای خاطر او منهی مسالک غیب

چنانکه منهی دیوان من صفای ز جاج

چو چاکری است فلک در رکاب او تازان

چو سائلی است جهان در جناب او محتاج

کمینه کینه او در دل حسود چنان

که زقه سر شمشیر با خم او داج

اگر ز صحن تواضع ببام قدر رود

نه نُه فلک که نودهم نیایدش معراج

سرای عالم یک سده از معالی اوست

مسطح است فلک در میانه ابراج

هنر به حضرت او تحفه کی توان بردن

که علم بیدق و فرزین برد بر لجلاج

گه، فراست او منهی قضا ملحم

گه، کیاست او ابلق زمان هم، لاج

زهی، سپار ده دوران به نهمت تو عنان

خهی، گذارده کیوان بهمت تو خراج

زرشک نقش تو در هفت شقه پرده سبز

بکار و مایه فزونند صد هزار ازواج

سرای ملک چنان شد بکدخدائی تو

که شام و چاشت بدربان همی رود سکباج

بگاهد از عدد دشمنت جهان ارچه

زیادتی دهد انعام را بوجه نتاج

مزین است بنامت صحایف و اقلام

موشح است بذکرت دفاتر و اوراج

بهم نشانی تو یافت عز سمع و بصر

مزاج نطفه ز دل در بدایت امشاج

عراق صدرا، امسال سم مرکب تو

از این سواد به بطحا و مکه راند افواج

بموسمی که عروق زمین ز جوشش خور

همی به پوست برافکند و نژدهای مزاج

هوای مطبخه میکرد در مسام سحاب

هر آن عرق که همی زاد قطره ی لجاج

زمین سوخته دل در سراب مار شکنج

چو مهر خرده زر حقه برسیه دیباج

خدای عز و جل در رکاب فرخ تو

لطیفه های کرامات کرده بود ادراج

که با قبول تو فردوس شد زمین سراب

که با نزول تو سلسال گشت آب اجاج

هزار باغ خورنق شگفت در منزل

هزار چشمه حیوان گشوده بر منهاج

بساط رُفت چو فراش باد مجمره سوز

بسیط ماند چو بستر جبال ابر دواج

ز عکس بوقلمون زمین خلعت پوش

هوای فاخته کون شد چو شهپر دراج

برفتی و بسزا فرض و نفل حج بگذارد

چنانکه پاک و مبرا بد، از فسون و لجاج

مساعی تو امان برگرفت از زوار

مآثر تو مناسک فزود بر حجاج

کنون اوان جدا بودن آمد از تادیب

کنون زمان بر آسودن آمد از ادلاج

به بختیاری در مرکز شرف به نشین

دل و دو دیده بپای فتن چو عود بساج

خلاص بارکشان نه ز غصه ایغاف

نجات راهنوردان نه از کف مهراج

بناز در کنف عز سرمدی چندان

که دورچرخ رساند سماک را به دجاج