گنجور

 
بیدل دهلوی

رنگم نقاب غیرت آن جلوه می‌درد

فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد

شادم ‌که بی‌ نشانی آثار رنگ و بو

بیرونم از قلمروتحقیق پرورد

این چار سو ادبگه سودای نازکیست

عمری‌ست ضبط آه من آیینه می‌خرد

خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت

آتش به‌کارگاه فسون خانهٔ خرد

داغم ز جلوه‌ای که غرور تغافلش

آیینه‌خانه‌ها کند ایجاد و ننگرد

هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود

پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد

نقاش شرم دار ز پرداز انفعال

تصویرم آن ‌کشد که ز رنگم برآورد

آیینهٔ خرام بهار است‌ گرد رنگ

من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد

طاووس من بهار کمین چه مژده است

عمری‌ست بال می‌زنم و چشم می‌پرد

بیدل جواب مطلب عشاق حیرت‌ست

آنکس ‌که نامه‌ام برد آیینه آورد