گنجور

 
بیدل دهلوی

باز وحشی‌جلوه‌ای‌ در دیده جولان‌ کرد و رفت

از غبارم دست‌ برهم‌سوده سامان‌ کرد و رفت

پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد

در دل هر ذره صدخورشید پنهان‌ کرد و رفت

رنج‌ها در عالم تسلیم راحت می‌شود

شمع از خار قدم سامان مژگان ‌کرد و رفت

بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند

شوخی اندیشهٔ ما را‌‌ گریبان ‌کرد و رفت

بود در طبع سحر نیرنگ شبنم سازی‌ای

تنگی غفلت نفس را اشک‌غلتان ‌کرد و رفت

نیستم آگه ز نقش هستی موهوم خویش

اینقدر دانم‌ که بر آیینه بهتان‌ کرد و رفت

رنگ‌گرداندن غبار دست برهم‌سوده بود

بیخودی آگاهم از وضع پریشان ‌کرد و رفت

سعی‌ بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌ بحر پر دشوار نیست

می‌توان ‌چون‌ موج‌ گوهر ترک‌ جولان‌ کرد و رفت

خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم

هر‌ که آمد اندکی ما را پریشان‌ کرد و رفت

جای دل بیدل در این محفل سپندی داشتم

بس‌که تنگ‌آمد پری‌افشاند و افغان‌کرد و رفت

 
 
 
زبان با ترانه
سیف فرغانی

یار دل بر بود و از من روی پنهان کرد و رفت

ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت

تا به زنجیر کسی سر درنیارد بعد از این

حلقه‌ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت

یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت

[...]

هلالی جغتایی

آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت

ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت

آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود

جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت

قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی!

[...]

محتشم کاشانی

شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت

شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت

وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهراب ناز

وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش

[...]

صائب تبریزی

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت

برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخکامان کار خود را می کند

زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست

[...]

سیدای نسفی

دلبر قصاب آمد جا به دکان کرد و رفت

دنبه خود را به سیخ ما نمایان کرد و رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه