بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۱

باز وحشی‌جلوه‌ای‌ در دیده جولان‌ کرد و رفت

از غبارم دست‌ برهم‌سوده سامان‌ کرد و رفت

پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد

در دل هر ذره صدخورشید پنهان‌ کرد و رفت

رنج‌ها در عالم تسلیم راحت می‌شود

شمع از خار قدم سامان مژگان ‌کرد و رفت

بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند

شوخی اندیشهٔ ما را‌‌ گریبان ‌کرد و رفت

بود در طبع سحر نیرنگ شبنم سازی‌ای

تنگی غفلت نفس را اشک‌غلتان ‌کرد و رفت

نیستم آگه ز نقش هستی موهوم خویش

اینقدر دانم‌ که بر آیینه بهتان‌ کرد و رفت

رنگ‌گرداندن غبار دست برهم‌سوده بود

بیخودی آگاهم از وضع پریشان ‌کرد و رفت

سعی‌ بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌ بحر پر دشوار نیست

می‌توان ‌چون‌ موج‌ گوهر ترک‌ جولان‌ کرد و رفت

خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم

هر‌ که آمد اندکی ما را پریشان‌ کرد و رفت

جای دل بیدل در این محفل سپندی داشتم

بس‌که تنگ‌آمد پری‌افشاند و افغان‌کرد و رفت